حكايت

حكايت

هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان در هم نكشيده ، مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوش نداشتم. به جامع كوفه درآمدم، دلتنگ، يكي را ديدم كه پاي نداشت، سپاس نعمت حق بجاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم.

 

((گلستان سعدي))