حكايت اعرابي را
ديدم در حلقه
جواهريان
بصره كه حكايت
همي كرد كه
((وقتي در
بياباني راه
گم كرده بودم
و از زادمعني
چيزي با من
نمانده بود، و
دل بر هلاك نهاده
كه ناگاه كيسه
اي يافتم پر
از مرواريد،
هرگز آن ذوق و
شادي فراموش
نكنم كه
پنداشتم گندم
بريان است،
باز آن تلخي و
نوميدي كه
معلوم كردم كه
مرواريد است.)) ((گلستان
سعدي)) |